رایان رو گذاشته بودم توی ماشین که یک کلاس موسیقی بچه ها ببرمش و داشتم توی خیابان ها میگشتم تا کمی بیشتر بخوابه. فکر کردم برم طرف خانه
دوریس و محله یهودی ها. دوریس البته مسیحی بود، شوهرش خیلی زود فوت کرده بود و خودش پسر و دخترش را بزرگ کرده بود. وقتی پیر شده بود بچه هایش تصمیم گرفته بودند که زیرزمین خانه را اجاره بدهند که دوریس در خانه تنها نباشد. اینطوری بود که من که تازه از شهر قبلی به تورنتو آمده بودم به خانه دوریس رسیدم. محله خانه دوریس قدیمی و قشنگ بود، با اینکه خود خانه کنار اتوبان بود، دقیقا پشت دیوار جذب کننده نویز اتوبان. از خیابان Avenue خواستم مسیر همیشگی را بپیچم ولی به جایش مستفیم رفتم و رسیدم به کوچه ای پر از خانه های بسیار بزرگ و درختان قشنگ. به خودم گفتم پس اینجا بودید. من از محله یهودی ها فقط قطار خانواده هایشان را دیده بودم که قد و نیمقد صبح روز تعطیل به سمت کنیسه شان میرفتند، با مردانی با ریش حنایی کز خورده که کلاه کوچک داشتند و زنان رنگ پریده که تعداد زیادی بچه داشتند و همیشه با دیدنشان فکر میکردم شما حتی از ما هم بدبخت ترید با این دینتان. یهودی ها معروفند به پشتکار و ثروت. کوچه دوریس قشنگ بود ولی ثروتمند نبود. از منی که در هرمحله راه میفتم به اکتشاف بعید بود که بعد از یک سال این محله و کوچه بالایی را ندیده باشم. بعد فکر کردم چک کنم که اوضاع خانه دوریس چطور است. خانه را از سال 2013 اجاره داده بودند. حتما دوریس طفلک آن سال مرده بود یا شاید هم دیگر برای تنها زندگی کردن خیلی پیر شده بود. با آن فامیل طولانی عجیبشان سرچش کردم که ببینم آگهی ترحیمی پیدا میکنم یا نه. از خودش جایی خبری نبود. یعنی یک دوریسی بود ولی سال 1981 مرده بود. به جایش رسیدم به دخترش ايستاده در رنگين كمان...
ادامه مطلبما را در سایت ايستاده در رنگين كمان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fstanding-in-rainbowb بازدید : 162 تاريخ : يکشنبه 11 ارديبهشت 1401 ساعت: 13:56